توت فرنگی

توت فرنگی

حیاط خلوت من
توت فرنگی

توت فرنگی

حیاط خلوت من

شعر

ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن


ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن 


هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن


مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن


مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن


خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن


من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم


من نمی‌خواهم بجای خوش بُدن زاری کنم


زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن


مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...

پرواز همای 

طبیعت دوست داشتی

حدود ساعت ده ونیم صبح از خواب بیدار شدیم.تا صبحانه رو بخوریم  و را بیفتیم حدود یازده و نیم شد .به سمت خلخال حرکت کردیم.دامنه ی کوه رو طی می کردیم و هر چه جلوتر می رفتیم .پوشش گیاهی استپی تر می شد.ییلاق خرزنه پشت اولین ییلاقی بود که امروز بهش برخوردیم.که در نمایی دره ای زیرش بود که مه داشت می اومد بالا.

زنگ تفریح

یه بابایی میخوره زمین دستش پیچ میخوره ، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده ...دستش یه مدت همینجور درد می کرده ، تا یه روز رفیقش بهش میگه : این داروخونه ی سر کوچه یه کامپیوترآورده که صد تومن میگیره ، فوری هر مرضی رو تشخیص میده !!!یارو پیشِ خودش میگه : خوب دیگه صد تومن که پولی نیست ، بریم ببینیم چه جوریاس ...میره اونجا ، می بینه یه دستگاه گذاشتن ، جلوش یه شکاف داره ، روش نوشته :لطفا اسکناس صد تومانی رو وارد کنید ...یارو صد تومنی رو میذاره ، یهو یه چیزه قیف مانند میاد بیرون.

ادامه نوشته

مهربانی

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟

مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم؟ فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

ادامه نوشته

حکایت

برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، . آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، .کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد

هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، . با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت:

ادامه نوشته