توت فرنگی

توت فرنگی

حیاط خلوت من
توت فرنگی

توت فرنگی

حیاط خلوت من

شعر شهریار

از غزلیات شهریار
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار‌سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد


محراب ابروانت خواند نماز دل‌ها
آری بمیرد آن دل کز خون وضو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

ادامه نوشته

واقعی

حکایت جالب و واقعیه اگه دوست داشتین بخونید.
تهران زندگی میکردم ، کارم در زمینه ی کامپیوتر بود ، روزی از تلویزیون نماز آقا بهجت (ره) را دیدم و هوایی شدم.
تصمیم گرفتم به قم برم و نماز جماعتم را به امامت ایشون بخونم ، همین کار را هم کردم ، دیدم بله همان نماز با شکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشه ، نماز پشت سر آقا برام شیرین بود

برنامه رو جوری تنظیم کردم که هر روز صبح برم قم و نماز صبحم رو با آقا بهجت بخونم و به تهران برگردم

ادامه نوشته

فرعون و شیطان

روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد.


فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد

ادامه نوشته

تخته سنگ

در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و…

با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده

ادامه نوشته

چاه کن

حاکم عباسیان از شخصی بسیار خوشش می‌آمد و از همنشینی با او بسیار شادمان می‌شد. نوکران و خدمه‌ زیادی به فرمانروای عباسیان خدمت می‌کردند، اما یکی از این غلام‌ها بسیار حسود و کینه ‌ای بود و زمانی که از دوستی و رفاقت بین حاکم و آن مرد عرب اطلاع پیدا کرد، بسیار حسادت ورزید و او را مانع رسیدن به اهداف خودش دانست.
بر این اساس به این فکر افتاد تا او را به شکلی نزد حاکم خراب کند که از چشم او بیفتد و خودش را در حضور حاکم عزیز جلوه دهد. روزی آن غلام نزد مرد عرب رفت و به او گفت من هنگام ظهر مهمانی ترتیب دادم، خوشحال می‌شوم که

ادامه نوشته