می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

چه بگویم که بدون نگرانی رفتند!